...

نشسته بودم کنار جاده ای که تو از آن می گذشتی

لحظه ای چشمانم خشک نبود و همیشه کنار روز های بودنت شمعی روشن کردم

تا شاید میان تاریکی لحظه ای به چشمانت گیرا باشم.

دل خوش کردم به هر صدای گنگی که برایم تو را یاد آوری می کرد ...

کابوس

من برای دل بستم به تو هر شب نگران میشم و

 انگار نگاه تو میون من و شاید کس دیگه...

باز بیدار شم از خواب تو تا صبح

میون من و کابوس تو درگیری هست...

objection

آتشی که روشن کردم نشانه اعتراض به زمستان نیست

می خواهم همه را به گرمای عشق دعوت کنم

حتی سرما را

می خواهم نا امیدی را به همه ی خوبی های در راه امید وار کنم.

بین ما

توی این فاصله مون

بوسه و احساسه

فاصله قد یه لبخند

بینمون فقط لباسه

توی دستامون نوازش

توی چشم تو یه خواهش

تو صدای من خجالت

تو نفس های تو سازش...

...

همه جا بارونه

شب چقدر آرومه

من کجا خوابم برد

فکر من داغونه

عشقمو کی برده؟

سهممو کی خورده؟

دست من خالی شد

من که ماتم برده...

 

بو می کشم گلهای خشکی را که در انتظار تو بودند تا قطره ای حیات هدیه شان کنی

می شناختم دستانت را وقتی دستهایم را به قصد کشت جدایی فشار می دادند

ستایش می کردم چشمانت را وقتی با شیطنت کودکانه در میان نگاهم به دنبال عشق می گشتند

میدویدم میان افکارت تا مبادا که لحظه ای از یادم غافل شوی

من کنارت بودم پس به چه می اندیشیدی؟

یکی بود یکی نبود

 

وقتی روز بود شب نبود

وقتی پاییز بود بهار نبود

وقتی گرمی بود سرمایی نبود

وقتی خوبی بود بدی نبود

وقتی تو بودی من نبودم

حالا که من هستم تو نیستی