بو می کشم گلهای خشکی را که در انتظار تو بودند تا قطره ای حیات هدیه شان کنی
می شناختم دستانت را وقتی دستهایم را به قصد کشت جدایی فشار می دادند
ستایش می کردم چشمانت را وقتی با شیطنت کودکانه در میان نگاهم به دنبال عشق می گشتند
میدویدم میان افکارت تا مبادا که لحظه ای از یادم غافل شوی
من کنارت بودم پس به چه می اندیشیدی؟
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۱۲/۲۹ ساعت 1:56 توسط گردوخاک
|